#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_34
اندامی بی نقص که در آن پیراهن بلند آبی زنگاری با آن گل های ریز سفید عجیب خودنمایی می کرد...
تنها چیزی که می توانست تسکین دهنده ی قلبم باشد نگاه نکردن کسری به او بود...
اما رزیتا دست بردار نبود...
از شلوغی استفاده کرد و نزدیکش شد و دوباره چیزی گفت...
نمی دانم چه می گفت که کسری فقط لبخند می زد و اخم هایش فراموش شده بود...
اتاق دور سرم می چرخید...
مادر کیک را مقابلم کشید و شروع به روشن کردن شانزده شمع کوچک روی آن کرد...
امین رقص و دلقک بازی را رها کرد و به سمت مادر آمد و گفت:
- عمه بذار ما هم پیش بارانا بشینیم و با هم فوت کنیم... این جوری خیلی باحاله ... نه بارانا؟
نگاه کسری به سمت من چرخید و من با کمال خباثت گفت:
- آره ... چرا که نه...
بلافاصله اخم های کسری درهم رفت و من لبخندی از روی بدجنسی بر لبانم نشست...
چه قدر دوستش داشتم...
چه قدر در این لحظه احتیاج داشتم کنارم باشد...
اما او با اخم هایش مرا به مرز دیوانگی می کشاند...
می دانستم راهی که پا در آن گذاشته ام اشتباه است اما لجبازی با کسری تنها کاری بود که باعث می شد کمی آرام شوم...
کامیار و کیوان... رزا و امین کنارم قرار گرفتند و من بین هیاهوی آن ها شمع ها را فوت کردم...
برای دقیقه ای کوتاه لبخندی گذرا بر لب های کسری نشست...
لبخندش به تن و روحم جانی تازه و دوباره داد...
اگر می دانست چه قدر برایم مهم است، هیچ وقت با من این گونه تند و خشن رفتار نمی کرد...
کادو ها یکی یکی باز شدند... آن میان هر چیزی پیدا می شد... از ادکلن گرفته تا لباس و بدلی جات...
حالا کسری مانده بود و من...
نگاهم را به او دوختم...
آرام از جایش برخاست و جلوی میزی که نشسته بودم ایستاد...
مطمئن بودم که لب به عذرخواهی خواهد گشود...
صدایش در گوشم پیچید" ببخشید بارانا ... فراموش کردم"
اما دستش به سمت جیب شلوارش رفت و جعبه ی کوچی از آن بیرون کشید...
romangram.com | @romangram_com