#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_30


-مشغولیم.. یه کم حجم درسا زیاد شده... از طرفی شرکت این چند وقته یه سری کار جدید گرفته ، فشارش روی ماست... البته در اِزاش قول استخدام دادن...

آقای فرامرزی دست بر شانه ی کسری زد و گفت:

-آفرین پسر... خوشم میاد خیلی با جنمی...

رزیتا از فرصت استفاده کرد و میان کلام آن ها دوید و گفت:

-آقا کسری میشه سر یه فرصت مناسب به سوال های من جواب بدین؟

کسری با حفظ اخم هایش گفت:

- چشم حتماً...

و بعد رو به آقای فرامرزی کرد و گفت:

-با اجازه من قبل شام نمازم رو بخونم...

و رو به من کرد و بدون این که به چشمانم نگاه کند گفت:

- بارانا جان یه جانماز بهم می دی؟

از این که مقابل رزیتا مرا مورد خطاب قرار داده بود لبخندی زدم و گفتم:

- چشم...

با اجازه ای گفت و از جا برخاست...

و نگاه های تحسین کننده ی آقای فرامرزی و حسرت بار رزیتا را به دنبال خودش کشید.

به اتاقم رفتم و سجاده برایش پهن کردم... دلم می خواست بیاید و از بر و رویم تعریف کند... دلم برایش ضعف کرده بود...

تقه ای به در خورد و وارد اتاق شد...

مستقیم به سمت سجاده رفت . کلافه صدایش کردم:

- کسری؟

می دانستم عصبانی است و در حال کنترل خود...

آرام زمزمه کرد:

- پالتومو بیار...

به سرعت بیرون رفتم و پالتویش را آوردم... تمام مسیر عطر تنش از پالتو به مشامم می رسید... عطری تلخ و گرم...

وارد اتاق شدم... صورتش را با دستانش پوشانده بود...

آرام زمزمه کردم:

-کسری...

پالتو را گرفت.. به جستجوی چیزی در جیب کتش پرداخت. و وقتی دستش را بیرون کشید آه از نهادم برخاست...

romangram.com | @romangram_com