#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_29
رزیتا از هر فرصتی برای جلب توجه کسری استفاده می کرد...
مادر سینی چای را به دستم داد و گفت:
- یه چای به عموتو کسری بده تا کم کم شام رو آماده کنیم...
مادر همیشه شام تولد را زودتر سرو می کرد تا فاصله ی مناسبی ، بین شام و اجرای مراسم و خوردن کیک باشد...
با قلبی ملتهب مقابل عمو خم شدم و سینی را مقابلش گرفتم...
عمو اسحاق نگاهی به چهره ام انداخت و با شیطنت گفت:
- چه دلی هم آب می کنه پدرسوخته...
نیشخندی زدم و بغضم را فرو دادم.
سینی را جلوی کسری گرفتم.. اخم هایش در هم بود و بدون نگاه به من چایش را برداشت..
التهابم بیشتر شد... احساس تهوع می کردم...
طاقت بی محلی های کسری را اصلا نداشتم...
کلافه از مقابلش رد شدم ...
ناگهان فکری شیطانی به مغزم خطور کرد...
حالا که او محلم نمی داد، من هم می دانستم چه کار کنم ...
به سمت امین رفتم و کنارش نشستم...
امین که از ظرفیت کمی برخوردار بود نیشش تا بنا گوش باز شد و با صدایی بلند گفت:
- امشب مثل یه پری خوشگل شدی...
از همان فاصله حس می کردم گوش های کسری سرخ شده...
وای که تحریک کسری عجیب مرا به وجد می آورد...
با صدایی که پر از ناز و عشوه بود جواب دادم:
- مرسی امین جون..
حالا می دانستم کارد بزنی خون کسری در نمی آید...
به خوبی از تعصب و غیرتش روی خودم خبر داشتم و با بی رحمی دست روی آن گذاشته بودم..
با صدای آقای فرامرزی، شوهر خاله فرخنده که کسری را مخاطب قرار می داد به سمت آن ها برگشتم...
دست های کسری درهم گره خورده بود.
-کسری جان کار و بار و درس و دانشگاه چه طوره بابا جان؟
آقای فرامرزی خیلی مهربان بود و مردی ملایم و آرام... می شد از همان جا فهمید که کسری زیر چه فشاری دست و پا می زند اما با احترام جواب داد:
romangram.com | @romangram_com