#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_28
زن عمو که به آشپزخانه رفت، به اتاقم رفتم و مقابل آینه ایستادم...
چشمانم در اثر جمع شدن موهایم کمی کشیده شده بود و همین زیبایی خاصی به آن ها می داد...
من هم مثل کسری چشم و ابرو مشکی بودم و ابروهایم بلند و کشیده بود... بیشترین چیزی که می دانستم باعث ناراحتی کسری می شد رژلبم بود که رنگی سرخ داشت تا با رنگ لباسم همخوانی داشته باشد...
در دلم ذوق داشتم اما نمی دانستم که این خوشی به زودی بر وجودم زهر خواهد شد...
با آمدن خاله فرخنده و دخترهایش دیگر خود را در اوج خوشی می دیدم چرا که چشمان از حدفه بیرون زده ی رزیتا مرا بیش از بیش مشعوف می ساخت...
تک تک مهمان ها می آمدند و هنوز از کسری خبری نبود...
دایی محمد و زن دایی و امین آخرین نفرات بودند که با آمدنشان تقریبا پرونده ی مهمانان بسته شد...
اما هنوز از عمو اسحاق و کسری خبری نبود...
امین که نوزده سال داشت و در اوج بلوغ بود با دیدنم لب هایش به خنده باز شد و شروع به تعریف از زیباییم کرد...
در همین موقع زنگ خانه به صدا در آمد.
بی اختیار تپش های قلبم بالا رفت.
لرزی خفیف بر اندامم نشست که ناشی از هیجان بالایم بود.
پدر به سمت در رفت و آن را باز کرد...
ابتدا عمو اسحاق و به دنبالش کسری وارد خانه شدند...
عمو با بسته ی بزرگی جلو آمد اما من نگاهم به دست های خالی کسری خیره مانده بود...
************
نگاه کسری مات چهره ی من بود...
اما رفته رفته ابروهایش درهم فرو رفت و اخمی غلیظ میان آن ها نشست...
پالتوی بلند مشکی رنگی به تن داشت که عجیب به او می آمد...
مادر صدایم کرد.
نگاه از او گرفتم و به سمت آشپزخانه رفتم..
کسری با مهمانان سلام و احوالپرسی می کرد...
در این میان صدای پر عشوه ی رزیتا حالم را بدتر می کرد...
باور نمی کردم کسری تولدم را فراموش کرده باشد...
بغض عظیمی گلویم را می فشرد و راه نفسم را بسته بود...
صدای موزیک ملایم فضای خانه را در برگرفته بود..
دختر ها رسما مهمانی را شروع کرده بودند...
romangram.com | @romangram_com