#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_31


-لبتو پاک کن...

پا به زمین کوبیدم :

- کسری؟

-منظورت از این مسخره بازیا چیه؟ حالا دیگه مثل پریا خوشگلی تو به رخ می کشی؟

حرف امین را به من گوشزد می کرد... دوباره تاکید وار گفت:

-بگیرش... زود باش...

دوباره بغض کردم... چشمانم پر شد... کسری به شدت عصبانی بود. فقط نگاهش کردم... قادر به گرفتن دستمال نبودم... وجودم به شدت می لرزید.. دست کسری به سمت لبم آمد. عصبی گفتم:

-تو حق نداری بهم زور بگی ..

و فرصت ندادم عکس العملی نشان دهد و به سرعت از اتاق بیرون زدم...

هر کس مشغول به صحبت با کنار دستیش بود..

اما رزیتا با دیدنم به دنبالم راه افتاد و با کنایه گفت:

-چیه آقا کسری چی گفت که انقدر پکر شدی؟

عصبی و کمی بلند تر از حد معمول جواب دادم:

- به تو چه ؟ ها...

و همزمان با هم وارد آشپزخانه شدیم...

مادر که متوجه حالم شده بود صدایم کرد و گفت:

- بارانا چرا با دختر خاله ت این جوری حرف می زنی... نمی گی ناراحت میشه؟

با تنفر به رزیتا نگاه کردم... اما هم زمان سرم گیج رفت... دستانم به شدت یخ کرده بود... صدای عصبانی کسری مدام در سرم موج می زد... من طاقت بی محلی و عصبانیت او را نداشتم... من طاقت دلخوری اش را نداشتم...

مادر متوجه حالم شد و گفت:

-بیا این جا بشین ببینم... چی شد به تو یه دفعه؟

-نمی دونم... سرم داره گیج می ره.

مادر موزی از سبد روی میز برداشت و برایم پوست گرفت و گفت:

- اینو بخور... عاقبت نخوردن ناهار همین میشه دیگه.

خاله فرخنده هم که تازه به آشپزخانه پا گذاشته بود با دیدن رنگ و روی من گفت:

- وای عسلم چی شده؟

مادر اشاره کرد که آرام باشد و نگذارد آن بیرون بقیه متوجه حال من شوند... با اصرارهای مادر گازی به موز در دستش زدم و با مخلوطی از بغض آنرا فرو دادم...

بی اختیار چشمانم پر می شد ... اما با نفس عمیقی اشک را به عقب پس می زدم و اجازه پیشروی به آن ها را نمی دادم...

romangram.com | @romangram_com