#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_26


برگشتم و نگاهش کردم...

لب زد:

- خیلی دوستت دارم... می دونی که...

سرم را تکانی دادم و از اتاق خارج شدم...

************

هفته ها می گذشت و من هر لحظه بیشتر به عمق دوست داشتن کسری پی می بردم...

او در دانشگاه فرد موفقی بود و با خصوصیات اخلاقی بی نظیرش مورد توجه خیلی از استادانش قرار داشت..

و از همین طریق توانست در راستای مدرک تحصیلی اش که مهندسی سخت افزار کامپیوتر بود، به سفارش یکی از استادانش کاری نیمه وقت در یک شرکت خصوصی بگیرد.

و همین باعث شد مشغولیت هایش بیشتر شده، تا حدودی از هم فاصله بگیریم...

کسری بسیار فعال بود و برای آینده برنامه ریزی می کرد...

اما در هر فرصتی ابراز علاقه به من را فراموش نمی کرد...

نزدیک عید شده بود ...

کسری عمیقا در کارش غرق شده بود...

شب ها آن قدر خسته بود که گاهی اوقات در مهمانی ها شرکت نمی کرد و همین باعث ناراحتی من می شد..

در تنهایی هایم غصه می خوردم و گاهی اوقات در اثر دلتنگی اشک می ریختم...

و همین دوری برای منی که همیشه کسری در کنارم بود، بسیار سخت و ناگوار می نمود...

حالا که وابستگی ام به کسری بیشتر شده بود، او غرق در کار و فعالیت خودش بود...

نزدیک تولدم بود و او حسابی غرق کارش...

انگار که همه چیز را فراموش کرده بود...

اویی که سال های گذشته، از یک هفته قبل تولدم هر لحظه و هر ثانیه را تبریک می گفت، حالا دو روز مانده به شب تولدم اصلا همه چیز را فراموش کرده بود...

مادر برای مهمانی تولدم حسابی تدارک دیده و طبق معمول هر سال، دایی و خاله ام را هم دعوت کرده بود...

خاله فرخنده دو دختر داشت که میانه ی خوبی با آن ها نداشتم...

البته رزیتا و رزا هم متقابلا همین حس را به من داشتند...

رزیتا هجده ساله و رزا پانزده ساله بود...

گاهی اوقات از نگاه های پی در پی رزیتا احساس می کردم حسی به کسری دارد و این مرا به شدت می ترساند...

چرا که رزیتا واقعا زیبا بود و بی اراده نگاه هر مردی را به سمت خود می کشید...

و من هر چند از زیبایی بی بهره نبودم، اما خود را در حد او نمی دیدم و این مرا به شدت آزار می داد...

romangram.com | @romangram_com