#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_25
تحمل توبیخش را نداشتم...
شاید هم دلم می خواست الان ذوق کرده رو به رویم نشسته باشد...
اما کسری عاقل تر از این حرف ها بود...
او مرا بغل می کرد.. موهایم را نوازش می کرد... دستم را می گرفت...اما
حالا یک بوسه ی نصفه نیمه اذیتش کرده بود...
-بارانا!
پلک زدم... اشکم روی گونه سُر خورد...
-بازم گریه... دارم فکر می کنم حق با عمو اسحاقه...
کفری نگاهش کردم و گفتم:
- خب چی کار کنم؟... دست خودم نیست... وقتی دلمو می شکونی گریه م می گیره دیگه...
متعجب نگاهم کرد و گفت:
- من دلتو شکستم؟!
دست خودم نبود... تحمل چیزی برخلاف میلم را نداشتم...
از جا بلند شدم...
با کمی تحکم گفت:
- بشین...
چرا این لحن را دوست نداشتم...
لحنش تغییر کرد:
-ببین منو؟ .... بارانا؟
این بار نگاه خیسم را به چشمان هم چون شبش دوختم...
با شیطنت گفت:
- من بدم نمی آد...دیوونه اگه بدونی از بعد از ظهر تا به حال تو چه حالیم؟ ... اما بزرگترا به ما اعتماد کردن... نباید سوء استفاده کنیم... اگه نامزد بودیم.. محرم بودیم... حرفی نبود. اما الان این نزدیکی درست نیست..
مادر حق داشت، اگر به او اعتماد کرده بود...
اگر همیشه او را قبول داشت و تک دخترش را به او سپرده بود...
با صدای زنگ در از جا بلند شدم... مطمئنا پدرم بود.
به سمت در رفتم...
صدایم کرد.
romangram.com | @romangram_com