#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_24


وارد شدم و در را پشت سرم رها کردم..

-ببندش...

بی حرف در را بستم.

-بیا این جا...

صندلی کنار میزش را نشان داد...

همه به کسری اعتماد و اطمینان صد در صد داشتند...

به خصوص مادرم...

هیچ وقت نمی پرسید... شاید هم بیشتر از من به کسری اعتماد داشت...

او بارها امتحان پس داده بود...

مادرم مرا به دست او می سپرد تا به مدرسه ببرد...

بارها من و او تنها در خانه مانده بودیم..

مادر آن قدر که به کسری اعتماد داشت به بچه های برادر خود نداشت...

به قول او این پسر در دست و بال خودش بزرگ شده بود...

امین که به خانه ی ما می آمد، حواسش به ما بود، اما در مورد کسری نه!

روی صندلی رو به رو یش نشستم...

سرم پایین بود...

چرا خجالت می کشیدم...

روی نگاه کردن در چشمان مشکی اش را نداشتم...

دست زیر چانه ام برد...

چیزی گنگ در چشمانش دو دو می زد...

بین گفتن و نگفتن گیر کرده بود...

من هم او را بهتر از خودم می شناختم...

بالاخره سکوت را شکست و گفت:

- دیگه هیچ وقت اون کار رو تکرار نکن... یعنی.... یعنی تا وقتی که به هم محرم نشدیم...

یعنی دوست نداشت؟!... خوشش نیامده بود؟!...

بغض کردم...

شاید هم زیادی لوسم کرده بود...

romangram.com | @romangram_com