#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_23
****************
من و مادر قبل از آمدن پدرم به خانه ی عمو رفتیم...
نمی دانم چرا از وقتی کسری آمده بود، سعی می کردم نگاهم را از او بدزدم....
کنار عمو یحیی نشسته بودم .
او موهای بلندم را نوازش می کرد...
آخر عمو یحیی عاشق دختر بود ، اما به خواست خدا ، سه پسر داشت...
زن عمو به خاطر دل عمو ، دو سال بعد از به دنیا آمدن من باردار شده بود...
آخر عمو دلش دختر می خواست...
اما باز هم خدا دوقلوی پسری را به آن ها عطا کرد.
به همین خاطر من پیش همه عزیز بودم و هر کس به نوعی مرا دوست داشت...
کسری از کنار مبلی که ما نشسته بودیم گذشت و گفت:
-بارانا یه دقیقه بیا...
صدایش خش داشت...
یعنی ناراحت بود؟
ضربان قلبم تند شد...
عمو دست از نوازش موهایم کشید و گفت:
- باز این پسره چی می خواد؟
لبخند بر لبم نشست...
نگاهم به سمت آشپزخانه کشیده شد...
مادر و زن عمو مثل همیشه مشغول صحبت و تدارک غذا بودند...
دوستی این دو جاری گاهی به نظرم عجیب می آمد...
از جا برخاستم و به سمت اتاق او رفتم...
تقه ای به در نیمه باز اتاقش زدم و گفتم:
- میشه بیام تو؟
پشت میزش نشسته بود.
گرمکن ورزشی مشکی رنگی که پوشیده بود بیش از بیش به اندام ورزیده اش می آمد.
سرش را بلند کرد و به داخل اتاق اشاره کرد..
romangram.com | @romangram_com