#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_22


دست کسری روی گونه اش نشست و مات نگاهم کرد...

خجالت زده از اتومبیل بیرون پریدم و به سمت پله ها دویدم...

مدت ها بود دلم می خواست ببوسمش اما نمی شد...

شرم و حیا اجازه نمی داد... اما حالا ته دلم خوشحال بودم و راضی...

کسری مال من بود... عشق من بود...

در پله ها بودم که صدای اتومبیلش را شنیدم...

کسری رفته بود...

***********

مادر در را به رویم باز کرد و گفت:

- خوش گذشت؟

پر هیجان و خوشحال جواب دادم:

-خیلی عالی بود... رفتیم دربند... آش خوردیم... وایی مامانی... یه کم گشتیم و بعدش برگشتیم..

با یاد آوری حرف کسری خنده ام گرفت.

"کی دیده نمره ی سه ی فیزیک، این همه جایزه داشته باشه؟"

کسری مهربان بود... حواسش به همه چیز بود.

می دانست اگر همان طور به خانه برمی گشتم تا شب عصبی و کلافه می شدم...

از بدقلقی هایم خبر داشت...

و او چه قدر نرم و زیر پوستی مرا از آن حال خارج ساخته بود...

و روز به روز مرا به خود وابسته تر می کرد...

مادر با مهربانی گفت:

- خب خدا رو شکر بعد یه هفته هر دوتون سرحال شدین...

به سمت اتاقم رفتم و پرسیدم:

- مامان از عمو اسحاق خبری نشد؟

- چرا مادر زنگ زد... گفت، هفته ی دیگه برمی گرده.

-اصلا وقتی عمو نیست، انگار تو این خونواده یه چیزی کمه...

-راستی کاراتو بکن شب میریم خونه ی عمو یحیی..

چهره ی مات و متحیر کسری مقابل چشمانم جان گرفت.

romangram.com | @romangram_com