#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_21


اشک ها سرازیر شدند...

دانه دانه غلطیدند و سر خوردند و روی سرشانه های لُختم فرود آمدند...

با مشتی که بر در فرود آمد، از جا پریدم و با وحشت صورتم را با دستانم پوشاندم...

-باز کن بارانا ... لعنتی آبرو برام نذاشتی... این چه کاریه کردی؟

صدایش پر بود از خشم...

چشمان به خون نشسته اش را تصور کردم...

این مرد انتخاب من بود؟

من احمق دیوانه... با زندگی ام چه کرده بودم؟

حالا صدای مادر هم به وضوح شنیده می شد...

-بارانا جان مادر چی شده فدات شم؟... باز کن این در رو ببینم مادر...

هق زدم و گفتم:

- تو رو خدا مامان... بهش بگو بره... نمی تونم... به خدا نمی تونم...ای خدا..."

************

با نوازش گونه هایم چشم باز کردم.

دو چشم درشت مشکی مقابلم، لبخند را بر لبانم نشاند...

-ساعت خواب ... دختر کمبود خواب داشتی؟

دستانم را کمی از هم باز کرده و به عقب کشیده گفتم:

- وای کسری خیلی چسبید...

لبخند مهربانی زد و گفت:

- بپر پایین که باید تا یه جا برم و برگردم.. بیا اینم کیفت..

نگاه چرخاندم و گفتم:

- خب چرا اومدی تو پارکینگ؟... تو کوچه بیدارم می کردی ...

با مهربانی مخصوص خودش گفت:

-توی ماشین گرم بود .ترسیدم سرما بخوری...

او کسری بود با تمام نگرانی هایش...

عاشقانه هایش را به راحتی می توانستی در تک تک حرکاتش حس کنی...

بی اراده جلو کشیدم و بوسه ای نرم روی گونه اش زدم...

romangram.com | @romangram_com