#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_20
بغض گلویم را گرفته بود...
مگر می شد با آن حال آش خورد...
نگران نگاهم کرد و با احساس زمزمه کرد:
- بارانا؟!
اولین قطره اشک که روی گونه ام سُرید، متوجه حالم شد. دستش را روی قطره اشک کشید و گفت:
- گریه برای چیه؟
کار کسری برایم خیلی ارزشمند بود...
این که من در اولویت هایش بودم...
برایش مهم بودم...
این که مرا با تمام وجود می خواست.
دستم را گرفت و گفت:
- بارانا... دیوونه ام نکن... نمی تونم بغلت کنم...به خدا زشته... ببین قلبم درد گرفته... تو رو جون من گریه نکن...
جانش را که قسم خورد به سکسه افتادم و او زیر خنده زد .
هر دو روی جان یکدیگر عجیب حساس بودیم...
دوستش داشتم و تا آخر عمر کسی نمی توانست این عشق را از قلب و جانم پاک کند...
******************
"یک دستم روی قلبم بود و دست دیگرم پایین پفکی پیراهنم را گرفته بود تا مانع افتادنم شود...
نمی دانستم چه گونه پله ها را پایین بروم...
دلم می خواست هر چه زودتر از آن جا فرار کنم...
کم بود چند بار تعادلم را از دست بدهم...
تپش های تند قلبم آن قدر زیاد بود که احساس می کردم هر آن ممکن است از دهانم بیرون بزند...
درب واحد خانه ی مان برای پذیرایی بیشتر مهمانان باز بود ...
از مقابل چشمان متحیر حضار وارد اتاقم شدم و در را پشت سرم قفل کردم...
حالا این من بودم که پشت در، روی زمین سُر می خوردم...
هنوز مات بودم.
من چه کار کرده بودم؟!
نفسم بالا نمی آمد.
romangram.com | @romangram_com