#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_107


نبض احساسش را در دستانم گرفته بودم...

-چه جوری می تونی عشق بیست و چند ساله تو بندازی زیر دست یه مرده دیگه؟

صورتش به یک باره رنگ گرفت... کبود شده بود...

می دانستم رگ غیرتش بالا زده است...

باید پیش می رفتم...

-حالم ازت به هم می خوره که اجازه دادی انقدر راحت برم تو بغل یکی دیگه...

-خفه شو... خفه شو بارانا!

دستانش را جلوی صورتش گرفته بود و دردمندانه گریه می کرد...

این مرد که داشت این جور زار می زد، یعنی هنوزم عاشقم بود...

دیگر تحمل غمگین بودنش را نداشتم...

شاید اگر دیگر در این دنیا نبودم او هم راحت تر می توانست به راهش ادامه دهد...

خسته بودم ... خسته..

باید این زندگی یک جا تمام می شد دیگر...

شاید این جور برای هر دویمان بهتر بود...

تیزی شیشه روی رگم که نشست ...

زانو زدم...

چه لذتی داشت وقتی قطره قطره جانت روی زمین می چکید...

نگاهم به کسری بود که هنوز گریه می کرد...

زمزمه کردم "کسری"...

دلم می خواست بار دیگر چشمانش را ببینم...

ستاره هایی که مدت ها پیش در سیاهی چشمانش خاموش شده بود...

دلم برگشتن به سال ها پیش را می خواست...

آن زمان که حاضر نبود به هیچ عنوان از من بگذرد...

ضعف سرتاپایم را گرفته بود...

روی پارکت را دایره ای از خون سرخ پر کرد...

کسری ناله ام را که شنید، دستش را از مقابل چشمانش برداشت...

با دیدنم...

romangram.com | @romangram_com