#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_106


خدا مهربونی کرد... تو رو سپرد دست خودم

دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم

(حالا به طور رخوت انگیزی احساس سبکی می کردم)

خدا مهربونی کرد... تو رو سپرد دست خودم

دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم"

دوباره به سمتم برگشت و لب زد:

-عاشقتم مگه چیه؟

نگاه عاشق کُشش به نگاهم چسبید...

کسری همیشه جدی بود...

تقریبا همیشه آرام و جدی...

اما امان از همان نگاهش!!

آن چنان مرا به سمت خود جذب می کرد که دیگر به هیچ کس و هیچ چیز فکر نمی کردم.....

******************

"دیوانگی چه طور می شد دیگر...

تکه شیشه ی گلدان را محکم میان انگشتان لرزانم گرفته بودم...

چشمان ترسیده اش روی دستانم قفل شده بود...

-یه قدم دیگه بیای جلو می زنم... می زنم رگ زندگیمو... می فهمی؟

-جان من بارانا اونو بذار کنار... حرف می زنیم... باشه!

صدایش می لرزید...

حالم خوش نبود...

سراتاپایم می لرزید...

با حالتی روان پریشانه داد زدم...

–نمی خوام... مگه نمی خواستی بری ... دِ برو دیگه لعنتی...

و با انگشت اشاره ام در را نشان دادم...

-بارانا تو رو جان هر کی دوست داری بس کن... چرا می خوای با بچه بازی حرفتو به کرسی بنشونی...

-مگه نمی گی زندگی منه... دِ.. بفهم من نمی تونم این تنو بدم دست کسی که دوستش ندارم...

رنگش پرید...

romangram.com | @romangram_com