#عشق_کیلویی_چند_پارت_33
من : هیلا پاشو بریم شب شد
هیلا : باش
سریع رفتم چندتا خوراکی و اب گرفتم که بریم
منو هیلا راه افتادیم سمت جاده ای که نزدیک جنگل بود هرچی بیش تر میرفتیم کم تر به نتیجه میرسیدیم دستمو اوردم بالا به ساعتم نگاه کردم ساعت 10 شب بود هیلا داشت از خستگی غش میکرد از یه درخت بالا رفتیم بینش صاف صاف بود هیلا رو ب*غ*ل کردم خوابیدم وای خیلی خواب ارامش بخشی بود صبح وقتی بلند شدم صورت معصوم هیلا اومد جلو چشمم فداش بشم
فداش بشم ؟من ؟ مثل اینکه اب هوای جنگل منو گرفت
دیدم هیلا داره جشاشو باز می کنه سریع چشامو بستم دیدم خیلی ریلکس از کنارم بلند شد رفت اونور نشست راستشو بخوای یکم دلخور شدم بعد چنو دقیقه منم چشامو باز کردم دیدم حواسش نیس الکی یه خمیازه هم کشیدم البته فکر کنم فهمید من بیدار بودم چون یکی از اون نگاه هایی که می گه خر خودتی رو بهم انداخت
شهریار
دختره یک کلمه حرف نزد فقط داریم راه میریم منم میشه استراحت کنم ایا ؟
بابا خسته شدم دختره انگار داره دوی ماراتون میره
من : ببخشید افتخار اشنایی با چه کسی رو دارم
دختره ( تیسا ): افتخارو شوهر دادیم رفت
من : نه منظورم اینه که اسمتون چیه ؟
دختره : اخه به شما چه ربطی داره
من : اگه نمی خوای بگی نگو بی ادب
دختره : خیلی خوب بابا اسمم تیساست تیسا خالقی
من : منم شهریار سلطانی هستم وکیل پایه یک دادگستری (یکو کشید )
تیسا یک نگاهی بهم کرد که معنیش همون ببند بابای خودمون بود
romangram.com | @romangram_com