#عشق_‌کیلویی‌_چند_پارت_31

رهسان : ایراد نداره ما میایم همراتون

من : منت سرما میزارین شما جاتون رو تخم چشم ماست حالا همین طور داشتم پشت هم می گفتم که یکدفعه

سامیار : هوی برا کی داری وراجی می کنی

من : خانوم رهسان کو پس

سامیار : دید دیوونه تشریف داری گفت فلنگو ببنده تا مثل تو نشده

دیدیم دخترا دارن میان ماهم لال شدیم داشتیم میرفتیم که دیدیم اوه اوه جنگل وسیع می شود به یه جنگل بزرگ رسیدیم مجبور شدیم از هم جدا شیم دخترا می خواستن باهم برن که ما اجازه ندادیم والا پس چی مردی گفتن زنی گفتن چه معنی میده

هیچی خلاصه منو رهسان باهم - سامیار خانوم سولتی باهم - رادوین این دختره ( پالیز ) باهم -شهریار یه دختره دیگه ( تیسا ) هم باهم 《 همه هم تو هم شد?》

هر کدوم یه راهو گرفتیم رفتیم

فرسام

چقدر مظلومه وای خدا دوس دارم استغفرلله این حرفا چیه فرسام دیوونه شدی رفت

هیلا : میشه زود تر حرکت کنیم من خسته شدم بس که اینجا موندم ( با لحن بچگونه مظلوم )

من : اخه ما که نمی دونیم کدوم ور باید بریم

هیلا با چشمای خوشکلش داش روانیم میکرد اروم اروم رفتم جلو که تقاز تخت پرت شدم پایین

هیلا چنان زد زیر خنده که خودمم خندم گرفت

اوف

سامیار

داشتیم راه میرفتیم که اوخ سیخ مستقیم رفت تو کتفم آی آی آی تو روحت این سیخه کجا بود من ندیدم

romangram.com | @romangram_com