#عشق_در_وقت_اضافه_پارت_60


-اینا را نارسان داده واست بیارم.

-مرسی

و دسته ی زونکن ها را از او گرفت ولی هنوز یلدا آن جا ایستاده بود.

شادان با تعجب به او نگریست و گفت:

-کار دیگه ای مونده؟

یلدا با نفرت به او نگاه کرد و گفت:

-خیر.

-پس بفرمایید سرکارتون.

با اشمئزاز گفت:

-معطل بودم شما دستور بدید.

و با سرعت از اتاق بیرون رفت.

***

-چه کار کردی؟


romangram.com | @romangram_com