#عشق_در_وقت_اضافه_پارت_52
-آقای کیانی تشریف دارند؟
-شما؟
-به شما ربطی داره؟
و پوزخندی زد و دختر را به کناری هل داد. با آرامش وارد شد. طوری قدم برمی داشت که نشان از مقام والا و برتر او نسبت به دیگران بود. صدای تق تق پاشنه ی کفشانش در سکوت سالن پیچید . با آرامش به طرف دختر برگشت و گفت:
-نمی خواهی به رئیست اطلاع بدی؟
دختر بدون حرفی به سمت اتاقی رفت و تقه ای به در وارد کرد و پس از اجازه ی ورود وارد شده و در را پشت سرش بست.
پس از گذشت حدودا پنج دقیقه دختر بیرون آمد و به شادان اشاره کرد تا وارد شود. خودش هم دنبال شادان وارد شد و پس از تذکر چند نکته و سفارش قهوه به مردی در پشت در، در را پشت سرش بست.
شادان با تعجب به دختر نگاه کرد و نارسان که برای استقبال بلند شده بود با شگفتی گفت:
-تو همونی نیستی که ...
و حرفش را نیمه تمام گذاشت.
شادان لبخند محوی زد و گفت:
-از دیدار مجددتون، خوشحالم.
-شما اینجا چه کار می کنید؟
romangram.com | @romangram_com