#عشق_در_وقت_اضافه_پارت_43
***
از صحنه ای که دید، از خوشحالی در حال بال درآوردن بود ولی سعی کرد قیافه ای عصبانی به خود گیرد تا او شک نکند.
با خود گفت:
-ایول. خودت بهونه دستم دادی ماهان خان.
و آرام انگشتانش را مشت کرد تا هیجانش را کنترل کند. از شدت هیجان سرخ شده بود که هر کس او را می دید فکر می کرد واقعا عصبانی است.
در حالی که سعی می کرد، حدالمقدور به دختر نگاه نکند، با عصبانیت ساختگی که کاملا در آن ماهر بود به ماهان نگاه کرد.
ماهان هنوز متوجه او نبود و سرش به کارش گرم بود. زیر لب زمزمه کرد:
-خاک بر سر دختر ندیده ات. همچین غرق شده؛ هنوز نفهمیده من اینجام.
و با صدای بلند تری ادامه داد:
-به به ماهان خان. چه عجب! ستاره سهیل شدین.
ماهان که تازه متوجه شادان شده بود، دست و پای خود را جمع کرد و بلند شد. هنگامی که مقابل شادان قرار گرفته بود، عصبانیت در چشمانش شعله می کشید. با صدای بلندی که نه تنها باعث ترس شادان نشده بود؛ بلکه خنده اش می گرفت، گفت:
-تو اینجا چه غلطی می کنی؟
شادان با صدای تمسخر آمیزی که خنده ی فرو خفته اش کاملا در آن مشخص بود، خطاب به ماهان و رو به دختر گفت:
-می خوای برو به کارت برس. انگار نذاشتم به عشق و حالت برسی. کلافه ای؟
romangram.com | @romangram_com