#عشق_در_وقت_اضافه_پارت_42
-پس چرا اینقدر طول دادی؟
-یه نفر دیگه به استقبالم اومد و ازم به خوبی استقبال کرد.
-کی؟
-نمی دونم. یه پسر بود.
-آهان. نارسان بوده. دیگه داشت می رفت. اومده بود به من سر بزنه.
-نارسان؟
-داداشم.
-داداشت؟
-برادرم.
-آهان.
-حالا چرا اینجا وایسادی؟ بیا تو.
در آن چند ساعتی که پیش مارسان بود، مدام فکرش به سمت پسری می رفت که صدای جذابش، پابندش کرده بود. زیر زبان مارسان را کشیده بود و فهمیده بود که نارسان نامزد دارد و در شرکت ساختمانی که مال خودش است، کار می کند و خانه ی مارسان را هم او ساخته است. و از کوچکی که مادرشان فوت کرده است و پدرشان هم سرش با کارش گرم بوده، رابطه ای عمیق بین او و مارسان ایجاد شده و چند سال پیش هم که پدرشان فوت شده، به تنهایی خرج زندگیشان را درآورده است. و مارسان هم به خاطر او نمی خواسته ازدواج کند که نارسان از طریق دوستش که همان امیر بوده از علاقه ی آن دو با خبر شده و خودش هم خرج جهیزیه و بقیه ی مخارج که به عهده ی آدم های عروس را داده و اتفاقا یکی از بهترین جهیزیه ها را در فامیل او داده است. حدودا هشت ماه پیش هم به اصرار مارسان به خواستگاری دختری رفته و بعد از صحبت های اولیه و رضایت طرفین، نامزدی مختصری گرفته و قرار شده آخر تابستان، عروسی مجللی بگیرند.
شادان با خود فکر کرد که کمتر از یک ماه فرصت برای به هم زدن نامزدی خودش و ماهان و از طرف دیگر نارسان و یلدا دارد. باید بهانه ای برای بر هم زدن نامزدی خودش و ماهان پیدا می کرد و از طرفی به نارسان نزدیک می شد تا نارسان هم به او علاقه مند شود و او هم نامزدی اش را بر هم زند.
romangram.com | @romangram_com