#عشق_در_وقت_اضافه_پارت_4
به اطراف نگاه کرد. نزدیک بزرگترین فرودگاه برلین بودند. شهری که بیشتر از شهرهای کشور مادریش در آن زندگی کرده بود. از ورودی فرودگاه گذشتند و وارد پارکینگ شدند. راننده ی تاکسی چمدانش را به یکی از باربر ها سپرد و او هم تا سالن ترانزیت چمدان را آورد. کارها سریع تر از آنچه فکر می کرد پیش می رفت. دیدن پاسپورت و مهر خروج و تحویل چمدان و...
حال سوار هواپیما شده بود و مهماندار سخن می گفت. اضطراب داشت ولی مثل همیشه پشت نقاب خونسردی و آرامش پنهانش کرد.
***
با صدای خلبان که وضعیت را می گفت از خواب بیدار شد و مرحله ی فرود فرا رسید. بعد از تحویل چمدان و مهر خروج نوبت به سخت ترین کار رسید و الآن سخت ترین زمان ممکن فرا رسیده بود. دیدار با خانواده! با خود فکر کرد این ها واقعا خانواده ی من هستند؟
پس از تحویل چمدان از سالن خارج شد. در گوشه ای از سالن پدرش را همراه با جوانی خوش سیما و خوش تیپ دید. با لبخندی که سعی در پنهان کردن آن نداشت به سمت پدرش رفت و در آغوشش خزید. دست نوازش پدرش را بر سرش حس می کرد و لذّت می برد. سرش را از آغوش پدر خارج کرد و به چهره ی جوان همراه پدر نگاه کرد. او با لبخندی که باعث شده بود دندان های مرتب و یکدست سفیدش پیدا شود و به جذابیتش بیفزاید به شادان نگاه می کرد. شادان هم لبخند دندان نمایی زد و با لهجه گفت:
-تو باید شایان باشی.
او در حالی که دستش را دراز می کرد، گفت:
-از آشنایی با شما خوشبختم خانم جوان. من دکتر شایان سپهری هستم و احتمالاً برادر شما.
شادان دستش را فشرد و گفت:
-خیلی خوشحالم از دیدنت دکتر شایان.
دکتر شایان را با لحنی خاص ادا کرد و باعث خنده ی شایان شد. صدای پدرش باعث شد تا از تجزیه تحلیل شایان دست بکشد و به او بنگرد:
-شادان جان خیلی خوش آمدی بیا بریم خونه مهرناز منتظره.
با شنیدن نام مادرش تازه فهمید که او نیامده ولی خوشحالیش با این چیز ها از بین نمی رفت. لبخندی زد و به یکی از باربرها اشاره کرد تا چمدانش را تا دم در بیاورد. وقتی به ماشین پدر رسیدند با کمال تعجّب یک سانتافه مشکی را دید. او فکر می کرد وضع پدرش زیاد هم خوب نیست ولی الآن این فکرش نادرست در آمده بود.
romangram.com | @romangram_com