#عشق_در_وقت_اضافه_پارت_3
-ببینم چی کار می تونم بکنم.
-کاری ندارید؟
-نه عزیزم مراقب خودت باش.
-همچنین. به مامان و شایان سلام برسونید.
-خداحافظ
-Tschus(خداحافظ)
شهاب خوشحال بود. بالاخره می توانست دخترش را به دلیلی ببیند. دلیلی برای مهرناز.
امیدوار بود که کسی به دلیلش شک نکند.
***
نه روز گذشته بود و کارنامه اش را گرفته بود. نمره ی A شده بود. پدرش فردای آن روز زنگ زده بود و گفته بود که این پول را نمی تواند پرداخت کند و برای دانشگاه باید به ایران برگردد.
الآن اوایل ماه دی بود و باید زود باز می گشت تا برای کنکور بتواند بخواند. چمدانش را جمع کرده بود و خانه را هم فروخته بود البته این خانه را شرطی خریده بود و الآن پس داده بود. تمام وسایلش هم از قبل در خانه بوده. جز چند تکه لباس...
گوشی را برداشت و سفارش یک تاکسی تا فرودگاه را داد. بلند شد و به همه جای خانه نگاه کرد. ده سال در این خانه زندگی کرده بود. از وقتی هفت سالش بود یاد گرفته بود مستقل زندگی کند. از همان کودکی فقط چند ماه در خوابگاه مانده بود و بعد یک خانه ی شرطی خریده بود که مقداری پول می داد و بعد هروقت خواست خانه را پس می داد و پول را پس می گرفت.
حتماً تابه حال تاکسی رسیده بود. چمدانش را بلند کرد و پایش را از خانه بیرون گذاشت وقتی از درگاهی گذشت سرش را برگرداند و نگاهی دیگر به خانه انداخت و لبخند تلخی روی لبش جا خوش کرد. در را بست و صدای اکو وار در در گوش هایش پیچید. از پله ها پائین آمد و سوار تاکسی شد. راننده ی تاکسی پیاده شد و چمدانش را در صندوق عقب ماشین بنزش گذاشت. سپس سوار شد و به راه افتاد. شادان همان طور که به بیرون می نگریست به این 10 سال فکر می کرد. چند بار فقط با شایان، برادرش، چت کرده بود وگرنه سالی یک بار با پدرش حرف میزد.
پوزخندی روی لب های قلوه ایش پدیدار گشت. از وقتی به اینجا آمده بود تا به حال صدای مادرش را نشنیده بود. حتی پدرش نیز حرفی در مورد او نزده بود. او را به اجبار به اینجا فرستاده بودند. به این کشور فرستادند تا سربار نباشد.
romangram.com | @romangram_com