#عشق_در_وقت_اضافه_پارت_25

پس از گذشت حدودا نیم ساعت، به محل قرار رسیدند. دوستان شایان شامل سه پسر و سه دختر بودند. که جفت در ماشینی جدا قرار داشتند. شایان و شادان برای آشنایی شادان با دوستان شایان پیاده شدند. شایان دست شادان را گرفت و به دوستانش نزدیک کرد.

پسری با موهای قهوه ای و چشمان قهوه ای و بینی قلمی و لب های معمولی ولی با قیافه ای جذاب کنار دختری با موهای بلوند و چشمان قهوه ای و بینی عمل کرده و لب های پروتز شده ایستاده بود. شایان اینطور معرفی کرد:

-ساسان با دوستش نگار!

و به طرف پسری با چشم و ابرو و موهای مشکی و دختری با چشم های سبز و موهای خرمایی اشاره کرد و گفت:

-امیر و همسرش مارسان.

و به پسری که چشمان تیله رنگش به رنگ عسلی در آمده بود و موهای مشکی اش در هوا پرواز می کردند و لب های برجسته اش لبخندی زیبا را نمایش می داد اشاره کرد و گفت:

-اینم ماهان!

و به دختری با چشمانی آبی و موهای بلوند و بینی عملی و لب های پروتز شده اشاره کرد و گفت:

-اینم نگاه عزیز دل بنده و همچنین خواهر نگار.

شایان رو به همه کرد و گفت:

-شادان هم که معرّف حضور همه هست. خواهر کوچولوی بنده که تازه از برلین برگشتند.

از بین زن ها فقط مارسان جلو آمد و گونه ی شادان را بوسید و نگار و نگاه فقط به دست دادنی ساده اکتفا کردند و از بین آقایان ماهان صمیمی تر و امیر خشک تر برخورد کردند.

شایان رو به ماهان کرد و گفت:

-پس ساناز کجاست؟ چرا نیومد؟

romangram.com | @romangram_com