#عشق_در_وقت_اضافه_پارت_24
یا مقلّب القلوب و الابصار
یا مدبّر اللّیل و النّهار
یا محوّل الحول و الاحوال
حوّل حولنا الی احسن الحال
با صدای بمب سال تحویل خنده روی لبان شهاب نشست. چرا که بعد از سال ها دخترش در کنارش بر سر سفره ی هفت سین نشسته بود و دیگر نیاز نبود برای سال تحویل به او زنگ بزند.
همه باهم روبوسی کردند. ولی شادان و مهرناز فقط سرهایشان را کنار هم بردند و هیچ کدام دیگری را نبوسید و حتی به یکدیگر تبریک نگفتند.
شهاب به همه مقداری عیدی داد. ولی شایان فقط به شادان یک گردنبند برلیان داد و شادان هم یک ساعت مارکدار اصل که کلی پول بابتش داده بود و رنگ مشکی اش عجیب زیبا بود، به عنوان عیدی به شایان داد. شادان همان موقع گردنبند را آویزان کرد و شایان هم همان موقع ساعت را به دستش بست و عجیب این بود که فوق العاده به دستش می آمد و در دستش جلوه ای خاص پیدا کرده بود. مهرناز از اینکه شایان ساعت را به دستش بسته بود، ناراضی به نظر می رسید و اخم ظریفی پیشانی اش را خط انداخته بود. ولی شادان برعکس بسیار خوشحال بود که شایان عیدی اش را دستش کرده و با هیجان رو به شایان کرد و گفت:
-بریم بگردیم؟
ولی قبل از شایان، شهاب گفت:
-امشب را باید با ما باشید. فردا هرجا خواستید برید.
این بار برق شادی در نگاه مهرناز تابید و لبخندی کج کنج لبش نشاند. با اینکه راضی نبود، هر دم شادان را روبروی خود ببیند ولی از اینکه شادان ضایع شده بود،شاد بود.
***
آخرین وسیله را هم درون صندوق عقب ماشین قرار داد و به سمت درب جلوی ماشین رفت. شادان با هیجان به اطراف نگاه می کرد. شایان در را باز کرد و پشت فرمان نشست. بسم اللهی گفت و پنج هزار تومانی را درون داشبورد قرار داد، تا بعدا به یکی از صندوق صدقات بیندازد. سوییچ را چرخاند و بعد از جا زدن دنده راه افتاد.
romangram.com | @romangram_com