#عشق_در_وقت_اضافه_پارت_15

-آماده ای بریم؟

-آره ولی رنگ اتاقت فوق العاده زیباست. اتاقت مثل منه ولی با طیف رنگ سورمه ای و آبی اش خیلی معرکه شده.

-قابل شما را نداره. بریم؟

-بریم.

***

داخل ماشین شایان که یک جنسیس سدان بود، شایان متکلم وحده شد:

-ببین شادان تو الآن خیلی وقته ایران نیستی و خیلی چیزا با آلمان فرق می کنه. یه سری چیزا هم برات باید توضیح بدم. آهان برای سوالت که پرسیدی می خواهیم کجا بریم، باید بگم می خوام با هم بریم خرید یه سری چیزا مثل مانتو و شلوار و شال و این جور چیزا بخریم.

تا رسیدن به مرکز خرید شایان ساکت بود و رانندگی می کرد و شادان بیرون را تماشا می کرد. وقتی به مرکز خرید رسیدند شایان ماشین را به داخل پارکینگ برد و بعد هردو پیاده و سوار آسانسور شدند. شایان دکمه ی طبقه ی همکف را فشرد و آسانسور به بالا رفت و در طبقه ی همکف ایستاد. شادان دست شایان را پشت کمر خود احساس کرد و به طرف بیرون از آسانسور راه افتاد. شایان او را به طرف اولین بوتیک راهنمایی کرد. در آن جا حدود ده - دوازده جفت مانتو و شلوار و شش - هفت دست مانتو یا شلوار تکی و شال و روسری و ... خریدند. شادان حتی چند دست لباس مجلسی و پالتو نیز خرید. به همین ترتیب از چند مغازه ی دیگر بازدید کردند و وسایل مورد نیاز را خریداری کردند. شایان که به نظر خسته می رسید رو به شادان کرد و گفت:

-اگه کاری نداری،بیا بریم یه چیزی بخوریم.

شادان با تکان سر موافقت کرد و هر دو با هم به کافی شاپ پاساژ رفتند. رو به روی هم نشسته و منتظر آمدن سفارشاتشان بودند. با آمدن گارسون شادان دست از دید زدن لب های قلوه ای و صورتی شایان برداشت. شایان قهوه اش را برداشت و همان طور که جرعه جرعه آن را می نوشید رو به شادان کرد و گفت:

-عزیزم، این کیک و قهوه را بخور تا دیگه انقدر به لب های من نگاه نکنی. البته لب های من خیلی خوشمزست ولی خب این افتخار نصیب شما نمیتونه بشه.

شادان در جوابش با یک لبخند خبیث گفت:

-این که چیزی نیست. لب های خوشمزه ی من هم نصیب تو نمیشه.

شایان با لبخندی مچ گیرانه گفت:

romangram.com | @romangram_com