#عشق_در_وقت_اضافه_پارت_147
-جناب را ببرین پیش خانم. پاشون شکسته نمی تونند خودشون بیایند.
سرباز همانطور که خودش جلو می رفت نارسان هم به دلیل وجود دستبند دنبالش کشیده می شد.
هنگامی که نزدیک شادان رسیدند، شادان آرام به نارسان گفت:
-اگه نامزدیت را با یلدا به هم بزنی و با من ازدواج کنی با شرایطی که من میگم رضایت میدم.
نارسان با نفرت به شادان نگاه کرد.
شادان که از جواب نارسان ناامیدشده بود، عصایش را از صندلی کناریش برداشت و در آخرین لحظه ی رفتن رو به نارسان گفت:
-هر موقع پشیمون شدی می تونی بهم زنگ بزنی و من شرایطم را بهت بگم.
در چشمان شادان اشک جمع شده بود.
در آخرین لحظه که می خواست از اتاق خارج شود نگاهش را به طرف نارسان چرخاند و اشکش روی گونه اش غلتید.
نارسان چیزی در دلش فروریخت.
ولی به خودش تشر زد:
-اون داره می اندازتت هلوفدونی بعد تو دلت براش می سوزه؟ باید ازش انتقام بگیری.
***
روز دومی بود که در زندان به سر می برد.
romangram.com | @romangram_com