#عشق_در_وقت_اضافه_پارت_112


-من و یلدا نه عاشق هم بودم نه هم را می شناختیم. با اصرار مارسان به خواستگاریش رفتیم و اونجا بود که برای اولین بار دیدمش. از صداقتش خوشم اومد. بهم گفت که با چند نفر دوست بوده ولی کاری نکردند. همون جا مهرش به دلم نشست. یک هفته بعد نامزد کردیم. البته که عقد هم کردیم.

نفسی کشید و ادامه داد:

-چون با هم عقد کرده بودیم بعد یه مدت روابطمون مثل بقیه ی زن و شوهر ها شد. می فهمی که چی میگم؟

شادان سرش را تکان داد و گفت:

-یعنی نمی خواهی با من دوست بشی؟

نارسان سرش را پاین انداخت ودر جواب شادان گفت:

-به شرطی که ...

و آگاهانه مکث کرد.

قلب شادان با سرعت م زد.

روی بدنش عرق سردی نشسته بود.

ولی هنوز خودش را قوی نشان می داد.

با صدایی محکم گفت:

-چه شرطی؟


romangram.com | @romangram_com