#عشق_در_قلمرو_من_پارت_84
این اشک ها تمومی نداشت ، چون اینا زخم چندین ساله ای بودن که توی قلبم نگه داشته بودمشون.
دلم برای گفتن این جمله از زبون بابا تنگ شده بود .
بغل بابا حس امنیت داشت.
گرمی تنش حسی بود که فقط و فقط دخترا می فهمیدن.
انقدر آرامش و زندگی به قلبت سرازیر میشه که دوست نداری هیچ وقت رهاش کنی.
دوست داشتم تا ابد توی بغلش می موندم.
بابا منو از خودش جدا کرد .
در حالی که اشک هام رو پاک می کرد گفت
-باورم نمیشه اون آلفای اخموی مغرور الان اینطوری اشک میریزه .
آروم روبه هردوشون گفتم
-دلم براتون تنگ شده بود " درحالی که اشک می ریختم ادامه دادم " انقدر که قابل باور نیست ، اص..اصلا نمی دونم چی بگم.
romangram.com | @romangram_com