#عشق_در_قلمرو_من_پارت_74


با عصبانیت غریدم

-قلمرو من ناتان فهمیدی ؟ گم شو کنار.

ناتان با ترس قدمی عقب رفت و وایستاد.

با عصبانیت دسته ماکان رو گرفتم و سمته دره خونه رفتم که راه رو باز کردن و کنار ایستادن.

وارد خونه شدم که ماکان بویی کشید و گفت

-یه دختر طبیعت ؟

-آره توی دانشگاه از زیر دسته یه خون آشام نجاتش دادم.

روی اولین کاناپه لم داد و گفت

-و بوی بارون و دریا ؟

-اونم توی جنگل نجات دادم ، اسمش آرنه.

-خوب خوب اسم من اومد ، کسی باهام کار داره ؟


romangram.com | @romangram_com