#عشق_در_قلمرو_من_پارت_23
برای از بین رفتن کاملشون یا باید سوزونده بشن و یا قلبشون بیرون کشید بشه.
به سمته پسره که با ترس شاهد جنگ بود رفتم.
به درخت بزرگی تکیه داده بود و دست هاش از ترس می لرزید.
پوزه ام رو به دست هاش مالیدم و توی چشم هاش خیره شدم.
مردد دستش رو به سمته پوزم اورد که خودم بقیه ی راه رو جلو رفتم و لمس پوزه ام توسط اون باعث شد تمام خشمم یادم بره.
ترسش ریخت و دست هاش رو به سمت سر و گوشم برد.
آروم آروم جلو اومد و نا غافل بازوهای عضلانیش رو دور گردنم حلقه کرد.
نمیدونم حسم راست می گفت یا نه ! اما دیگه بوی ترس رو نمیشد کنارش حس کرد و ابن باعث میشد ناخداگاه لبخندی روی لبم بشینه.
از اینکه ببینم انسانی در کنار من احساس آرامش میکنه لذت بخش ترین کاره ممکنه.
لب های قلوه ایش رو روی پیشونیم گذاشت و بوسه ی نسبتا عمیقی همونجا نشوند.
لمس دستش روی کمرم من رو به خودم اورد.
اونقدر محو حرکاتش بودم که اصلا دنیای دیگه ای سیر می کردم.
romangram.com | @romangram_com