#عشق_در_قلمرو_من_پارت_22
نگاهم به خنجر نقره ای افتاد که یکی از تله های شکار چیا بود.
خنجر رو در اوردم و بدون مکث وارد سینه اش کردم.
چشم هاش از درد و تعجب گرد شد.
فشار محکمی به مچ دستم وارد کرد که خون مثل فواره روی صورتش ریخت.
فقط یه لحظه نگاهم به دستم افتاد و با دیدن خون فهمیدم رگ دستم رو پاره کرده.
با عصبانیت خنجر رو بیشتر توی قلبش فرو کردم و به سمته درخت روبه رو انداختمش.
اتقدر با قدرت که درخت کمی فرو رفت .
سوزش کتفم باعث شد به سمت آخری برگردم و با خشم نگاهش کنم.
از نگاه خشمناک و وحشیم ترسید و در یک صدم ثانیه محو شد.
تعقیبش نکردم و گذاشتم تا اخبار رو به صورت کامل به رئیسش گزارش بده.
با صدایی رسا زوزه ی بلندی کشیدم و گرگینه های نگهبان رو برای سوزوندن جسم خون آشام ها خبر کردم.
romangram.com | @romangram_com