#عشق_در_قلمرو_من_پارت_17

به خورشید در حال غروب نگاه کردم .

آسمونی که حالا رنگ نارنجی به خودش گرفته بود.

یک دفعه یاد دختر طبیعت افتادم.

بیرون اومدم و به سمته در اتاقش رفتم.

خواب بود و کابوس میدید چون تمام بدنش خیس عرق بود.

به سمتش رفتم و صداش زدم.

با ترس چشم هاش رو باز کرد و نشست.

صدای نفس های تندش کله اتاق رو گرفته بود و خبر از حاله بدش می داد.

عرق های سرد که روی پیشونیش چشمک میزدن دونه دونه روی تخت ریخت.

خواستم نزدیکش بشم که خودش رو به تاج تخت چسبوند و با من من گفت

-ج...جلو نیا.

سعی کردم لحنم رو مهربون کنم پس با آرامش گفتم

romangram.com | @romangram_com