#عشق_در_قلمرو_من_پارت_147

لبخندی زدم و رو به همه گفتم

-ما به اندازه ی همه خنجر نقره داریم .

یکی دیگه از اعضای گله گفت

-پس خانواده هامون ؟

روبهش گفتم

-من با الکساندر هماهنگ می کنم که تا آب ها از آسیاب بی افتن زن و بچه ها برن اونجا.

همه سرشون رو به منظور موافقت تکون دادن و خواستن برن که گفتم

-دیگه کسی خونه نمیره ، از همین الان تمرین رو شروع می کنیم .

همه نشستن و من تلفنم رو در اوردم و به الکساندر زنگ زدم.

-بله ؟

-سلام الک .

-سلام نواز ، چی شده یادی از ما کردی ؟

romangram.com | @romangram_com