#عشق_در_قلمرو_من_پارت_124


شرمنده عقب رفت و گفت

-نواز ببخشید .

آروم دستم رو تکون دادم و دست هاش رو توی دست هام گرفتم.

اشک از چشم هاش ریخت و با بغض گفت

-بعد از رفتنت به اتاق ، سامی رو بردم و بعد روی تختم دراز کشیدم ؛ وقتی بیدار شدم که با جسم بی جون تو روبه رو شدم ، به گفته ی وریا هممون رو بی هوش کردن و این یه نقشه بود .

دستش رو فشار دادم و گفتم

-گ...گریه ن..نکن.

اشک هاش رو پاک کرد و گفت

-چشم ، خوشحالم که تنها کسه زندگیم رو از دست ندادم؛ تو این دو روزی که بی هوش بودی مردم و زنده شدم.

تا خواستم دهن باز کنم در باز شد و وریا اومد.

با لبخند روبه روم نشست وگفت


romangram.com | @romangram_com