#عشق_در_قلمرو_من_پارت_10


تمام حس انتقامی که داشتم کم کم من رو به اوج می رسوند.

لذتش اونقدر زیاد شد که لبخندی روی لبم نشست.

سرش رو از بدنش جدا کردم ؛ اما هنوز تقلا می کرد که فرار کنه.

با دستم سینه اش رو شکافتم و قلبش رو بیرون کشیدم.

چند ثانیه بعد هیچی جز خاکستر معلق در هوا دیده نمی شد.

اونقدر ناجور مرده بود که فکر کنم روح مامان و بابا هم شاد شده باشه.

احساس سبکی بعد از دوازده سال توی وجودم حس کردم اما بعد کم کم جای این حس درد به سراغم اومد.

دستم رو روی بازوی زخمیم گذاشتم.

با احساس مایع گرمی بین دست هام نگاهم به سمته ش چرخید.

روی دستم زخم نسبتا عمیقی معلوم بود.

کمربند مانتوم که از جنس پارچه بود رو دور بازوم پیچیدم.


romangram.com | @romangram_com