#عشق_چیز_دیگریست__پارت_42


- (آروم کنار گوش رها): رهایی زشته. یه کم وایسا. چرا لج میکنی؟

- (بدون توجه به حرف عسل سوییچه یزدان رو بر میداره و راه می افته.)

- (یزدان با عصبانیت پا میشه و کفشاشو پا میکنه و دنبال رها میره): رضا جان تا این نرفته من برم پیشش. تو حساب کن بیاین. می شناسینش که....

- (وای دلم. این چه دردیه؟ آزوم باش رها. بهش فکر نکن. نیم ساعت تحمل کن)

- - رها چته؟ چرا رنگت پریده؟ چرا داری می لرزی؟ وا چرا به خودت می پیچی؟ رها میگم چته؟ (با عصبانیت نگهش میداره): مگه کری؟

- نه خسته شدم دیگه. بریم. زود باشین دیگه. اه .

- رهایی چرا ناله میکنی؟ نکنه رو هم رو هما کا...(عسل با وحشت به رها نگا می کنه. ناخوداگاه یاد آخرین باری که با یاشا و رها بیرون رفته بودن می افته. اون بار با اینکه خیلی قاطی نخورده بود رها اما لواشکا به همین روز انداخته بودش.): (با صدای بلند و وحشت): وای نه خدا. دکتر شایگان می کشتمون. وای رضا بدبخت شدیم

- عسل؟ عسلم خوبی؟ چی میگی؟ مگه چی شده؟

- (یزدان جهت حرکت عسل رو دنبال میکنه و رو صورت رها زوم میشه. نه این رها قطعا رهای 4 ساعت پیش نیست.)(دست رها رو میگیره و به سمت خودش بر میگردونه و با نگرانی): رها؟ رها جان چته؟ جاییت درد میکنه؟

- وای دکتر نیکنام بدبخت شدیم. خودمو کشتم انقدر رو هم نخور حالا ببین رها خانوم. (رو به یزدان): رها همین جوری لواشک بهش نمی سازه. حالام که دیگه نور علی نور. دکتر شایگان با این حال ببینتش پدر اینو ما رو با هم در میاره.

- (یزدان با عصبانیت): حالا میگین؟ (کتش رو در میاره و رو شونه رها میندازه و به رها که درد تعادل قدمهاش رو به هم زده کمک میکنه.):


romangram.com | @romangram_com