#عشق_چیز_دیگریست__پارت_38


- (یه سکوت چند دیقه ای.حالا نفس هاش آروم تر شده. به خودش مسلط میشه و نگاهش رو بالا میگیزه و نگاه یزدان رو می بینه که روش زوم شده. انگار تو نگاش یه دنیا سواله.انگار میخواد بهش بگه چرا کاری میکنی که بعد اینجور خودتو منو عذاب بدی): یزدان منو ببخش.من اشتباه کردم. من نباید زیر قولم می زدم.من اشتباهم رو قبول دارم و جبران می کنم. فقط خواهش میکنم اینجوری نگام نکن دیگه.بهم بی محلی نکن.من طاقت این برخورد رو ندارم. من... من دلم نمی خواد ازم دبخور باشی. من وقتی اینجوزی ای ازت می ترسم.خیلی. منو ببخش. یه بار دیگه بهم فرصت جبران بده. باشه؟

- ( رها کاش انقدر بچه نبودی. کاش حرفمو می فهمیدی.) (همونطور که نگاهش رو صورت رهاست با صدای آرومی): یه بار دیگه بهت اعتماد میکنم. فقط یه بار. حالا برو دست و روتو بشور و تا وقت ناهار تموم نشده یه چیزی بخور و برگرد سر کارت. (با لبخند): فقط یه سوال؟ کنجکاو شدم بدونم یاد چی افتاده بودی؟ چیکار کرده بودی که اینجور با اضطراب یاشا رو قسم میدادی که دیگه تکرار نمی کنی؟ فقط اگه میخوای دروغ بگی بهتره اصلا جوابی ندی و بری.

- (با خنده ای که از یاداوری اون روزا رو لبش میاد): یه لحظه وقتی از در وارد شدم و نگاتو دیدم و شباهت حرفاتو با یاشا یادم اومد انقدر ترسیدم که ناخودآگاه رفتم به وقتی دوم دبیرستان بودم. جات خالی به مامان اینا گفته بودم با یاشا میرم بیرون اما با دوستم رفتم مهمونی مختلط. از شانس گندم کمیته ریختو فرار کردمو هیچی دیگه مجبور شدم به یاشا زنگ بزنم بیاد ورم داره و دس به دامنش بشم که به مامان نگه.اونم که خوب زهر چشمی ازم گرفت.آخه مامان می فهمید فاتحه ام خونده بود. ولی هیچوقت نگفت به مامانینا.خیلی ماهه . ازم قول گرفت دفه اول آخرم باشه.

- (با خنده): هی هی جوونی... خوب حالا سر قولت وایسادی؟

- آره بابا با اون اخم و تخم و زهر چشی که اون ازم گرفت و تا یه هفته اسمم رو هم نیاورد توبه کردم بابا.

- خوب پس.امیدوار باشم منم. مرسی که راستش رو بهم گفتی و عذر خواهی کردی رها خانوم. ازت ممنونم و رو قولت حساب میکنم. برو به کارت برس.

- (آخی رها خلاص شدی. وای چقده خوبه وقتی خوش اخلاقه. رها خانوم دلت واسه خوش اخلاقیش، صداش حتی نگاهای گرمش تنگ شده بودا. نگی نفهمیدیم. برو بابا توام باز واسه خودت تفسیر کردی. من فقط... تو فقط چی رها خانوم؟ اه بابا بی خیال تو ام.): بازم ممنون. با اجازه.

- راستی رها فردا شب فرحزاد یادت نره. ولی برا تنبیه لواشکات شد 2 تا.

- خسیس. من رفتم. بای.

- سلام عسل ببین قرار شد ساعت 7 یزدان بیاد دمه خونه دنبال من. تو و رضا هم بیاین اینجا که همه با هم بریم.ها؟

- نه رها ما خودمون میایم ببین رسیدیم بهتون زنگ می زنیم.حالا رضا خودش حتما با نیکنام هماهنگ میکنه. پس فعلا


romangram.com | @romangram_com