#عشق_چیز_دیگریست__پارت_21

- (در حالیکه از دست یزدان خندش گرفته و در عین حال کفری از دست عمۀ یزدانه): سلام هما جون. مشتاق دیدار. به خدا انقدر بیمارستان سرم شلوغه که میام واقعا نای تکون خوردن ندارم.

- رها جان بیا بشین برات یه قهوه بیارم سر دردت بهتر شه.

- (مرجان دختر خاله و همکار یزدان و یکی از چسب های قوی یزدان. یه دختر لوس، کنه، از خود راضی که چشش بد دنبال یزدان ): وای. یزدان تو از کی تا حالا وقت پیدا کردی با دخترا بچرخی؟ از کی انقد حال دور و بری ها برات مهم شده؟ همه جنبه ندارن. توهم برشون میداره خبریه ها. از ما گفتن بود.

- (با یه لبخند موزیانه): خوبه پسر خالتون رو خوب می شناسین. به نظرم بهتره یه کم بیشتر فکر کنی مرجان جون. شاید واقعا خبریه. می دونی که من اصلا حال مهمونی نداشتم ولی بعضی ها اومدن با اصرار تمام مجبورم کردن بیام. تازه قول دادن یه فکری هم واسه سر دردم بکنن.

- (آروم با خنده کنار گوش رها): نه بهت امیدوار شدم.تو هم خوب بلدی آدما رو بچزونی ها. عزیزم هوای این عزیزتو خوب داشته باش تا این مزجان خانوم با چشاش نخوردتش ها.

- خیلی خوش خیالی رها جان. هنوز یزدان رو نشناختی. زیاد دلبسته اش نشو بعد خودت دوباره ضربه می خوریا. منظورم رو که می فهمی! (یه لبخند با تمسخر)

- (آروم تو گوش رها): رها خانوم بی خیال. اهمیت نده. داره آتیش میگیره. (با صدای بلند و دستی که رو شونۀ رها میگذاره): رها جان عزیزم بیا قهوه. میخوای اگه خیلی سرت درد می کنه تا شام بریم تو اتاق یه کم استراحت کن.

- نه یزدان جان مرسی. بیا بشین خودتم.

- (با لب خندون و آروم): مرسی عزیزم. یه کم جمع و جور بشینی منم کنارت جا می شم. یه کم مهربون می شینیم دیگه.

- (با صدای آروم): مرگ. باز توهم برت داشت. حیف که می خوام حال این مرجان رو بگیرم و الا همچین ضایع میکردمت که دیگه منو دس نندازی.

....

....

romangram.com | @romangram_com