#عشق_به_شرط_ترس_پارت_86
بالاخره که چی بابام و مامانم نمیگن چرا بر نمیگردی چند سال دیگه حتی بچه هامون نمیگن چرا اینجا موندیم و نمی ریم تهران
خیلی سخته فکر کردن به اینکه یه روزی آرسیما رو از دست بدم من و دیوونه میکنه
خدایا من به امید تو و این بنده ات زنده ام
اگه این عشق من بره من هم نمیمونم
اگه اون بره
نفسم هم باهاش میره
اگه اون بره
آرزو میکنم کور شم ... کر شم ... لال شم
تا هیچی نبینم و نشنوم و نگم
مهستی
اصلا فکرش و رو نمی کردم من الان اینجا باشم کی فکرش و میکرد آخه
من با خودم میگفتم اگه بیایم تهران حتما یه اتفاق بدی می افته اما همه چی برعکس شد وقتی به تهران برگشتیم
آرسیما رسما از من خواستگاری کرد و با خانواده ی عموش اینا به منزل ما اومدن
از برگشتنمون یک ماه میگذره و من الان در این لحظه در جایگاه ایتاده ام از آینه نگاهی به خودم میندازم لباس نباتی دنباله دار و دکلته زیبایی که
در تنم می درخشید وآرایش طلایی که داشتم به صورتم جلا می بخشید
موهایم را به حالت مدرن و جدیدی بالای سرم آرایش شده
و همه ی این ها خبر یک چیز را میده
خبر نامزدی من و آرسیما
من امشب به عشقم می رسم
چه راحت و ساده
دعا میکنم تا آخر عمر در این آرامش باشیم
و هرگز هیچ آرامشی
آرامش قبل از طوفان نباشد
طوفانی که زندگی مرا ویران کرد
دسته گلم رو بر میدارم جشت نامزدی توی خونه ی ما انجام از در اتاق میخوام بیام بیرون اما صدای پچ پچی از پشت در باعث میشه از حرکت وایسم
یه خورد جلو تر می رم تا بفهمم کیه که داره پچ پچ میگنه
و صدای آرسیما رو می شنوم خوش حال می شم وای یعنی اومده دنبال من تا با هم بریم پایین
romangram.com | @romangram_com