#عشق_به_شرط_ترس_پارت_82

اخر طاقت نیورد و عینک افتابی رو از روی چشماش برداشت و یه نگاه بد جور هیز بهم انداخت که چند قدم عقب رفتم و پشت ارسیما ایستادم دختره

خودشو به ارسیما نزدیک می کنه و می گه

- پس عزیزم امشب منتظرت هستیم

از کلمه عزیزم اون دختر به قدری ناراحت می شم که چند قدم هم از ارسیما دور میشم برخلاف تصورم ارمان به من نزدیک می شه و می گه

-شما هم از طرف من دعوتیدامشب رستوران خودم نظرتون چیه؟

من به قدر ناراحت بودم که سرمو انداختم پایین و گفتم

-من اگه بخوام هم نمی تونم بیام برام رفت و امد سخته

ارمان یه لبخند چندش اوری می زنه و می گه نگران نباش مهندس راد اومدنی پیش پرستو میارتت چشمکی می زنه و بعد خداحافظی میرن

تا می خوام برم سرکارم ارسیما بازوم رو میگیره و میگه

-نباید می پذیرفتی دعوتش رو

به قدری سرد و خشک و خشن نگاهش می کنم که خودش حیرت می کنه و من می گم

به شما ربطی نداره مهندس راد

تا رسیدن به خونه نه با کسی حرفی زدم نه کاری کردم ارسیما چند بار خواست باهام حرف بزنه ولی اجازه ندادم رفتم توی اتاقم لباسم رو در اوردم و خستگی به در کردم بازن مشغول کار شدم

ساعت 6 بود که برام پیام اومد رفتم سمت گوشیم و دیدم ارسیما پیام داده (ساعت7 اماده باشید بریم)
یه پوزخند تلخ زدم و شماره خونه رو گرفتم دلم واسه مامانم تنگ شده بود


romangram.com | @romangram_com