#عشق_به_شرط_ترس_پارت_77
یا امام زاده بیژن این دیگه کیه با یه زور کوچیک منو به سمت خودش برگردوند چشم های ذوب کننده اش به من خیره شده بود قدرت نفس
کشیدن هم نداشتم از از کف سرم تا نوک انگشت پام رو نگاه کرد نگاهش بالا پایین میرفت و می اومد با کلی من من گفتم
-اومده بودم اب بخورم
باز هم سرش رو اورد کنار گوشم و اروم زمزمه کرد
-اخه با این لباس دیونه نمی گی کسی میدیدتت( نه این که تو منو ندیدی)
- سرمو انداختم پایین و گفتم ببخشید داغی و قرمزی گونه هام رو خودمم می فهمیدم از خجالت داشتم میمردم
سرمو اوردم بالا بهش نگاه کردم چشماش سرخ بود و روی پیشانی اش هم عرق نشسته بودم دستاش اروم از روی بازوهام سر خرد
و نگاهش رو به زمین سوق داد با صدایی که بزور شنیدم گفت برو مهستی
این جمله کافی بود تا من با سرعت باد از اشپز خونه برم بیرون انقدر سریع می دویدم که چند بار هم خوردم زمین تا در اتاق رو دیدم خودمو
پرت کردم داخل دست و پام یخ زده بود خودمو زیر پتو مخفی کردم دیگه خوابم نمی برد انقدری که تا صبح بیدار موندم
ارسیما
توی اتاق مشغول کار کردن با رایانه ام بودم که صدای در اومد ساعت3:30 بود این موقع صبح کی بیداره اروم در اتاق رو باز کردم و رفتم پایین
توی پذیرایی کسی نبود اما لامپ اشپز خونه روشن بود یه نگاه به اشپز خونه کردم که دیدم یه گنجشک کوچولو داره اب می خوره
یه نگاه به لباسش کردم که تا زانو بود پای سفیدش رو به نماش گذاشته بود نمی دونم چرا من اینطوری برای این دختر هیز می شم
romangram.com | @romangram_com