#عشق_به_شرط_ترس_پارت_76
صباحی ـ نظر تو چه مهستی ؟
لبخندی میزنم و با خوش حالی میگم
ـ علف باید به دهن بزی شیرین بیاد که معلومه میاد مبارکه عزیزم
همه دست زدن منم با خوش حالی شروع به دست زدن کردم اما خیلی عجیب بود آخه صباحی هم داشت دست میزد
ای بابا دور و زمونه عوض شده
آرسیما با عصبانیت از جاش بلند شد و نگاه خشمگینانه ای به من انداخت
آرسیما ـ من خیلی کار دارم شب خوش
و رفت بالا وا این چش بود دیدی گفتم به نظرم اینم صباحی رو میخواد پس چرا توی اتاق منو بوسید
این آرسیما هم فقط بلده به من چشم غره بره خو به من چه انگار من این دوتا رو بهم رسوندم نظرم و پرسیدن منم جواب دادم
از روی مبل بلند شدم
ـ خب دیگه منم برم بخوابم راستی آقای محسنی یه شیرینی باید به ما بدی ها
بچه ها همه زدن زیر خنده وا اینا چشونه خل شدن احتمالا
حاتمی ـ دختر به این پررووویی نوبره والا
بی توجه به حاتمی شب بخیری گفتم و به سمت اتاقم رفتم
لباس هام و به یه پیراهن تا زانو عوض کردم و رفتم توی تختم و با فکر به آرسیما خوابم برد
وسط های شب بود یدونه از چشمام رو به زور باز کردم و ساعت رو به روی تختم رو نگاه کردم 3:25 دقیقه رو نشون میداد به شدت گلوم خشک شده بود ولی حوصله اینو نداشتم که برم اب بخورم 10 دقیقه رو همین طوری گذروندم دیدم نمی شه دارم شهید می شم از تخت بلند شدم
بی خیال از این که خونه خودمون نیستم و بدون توجه به پیرهن کوتاهم پله هارو پایین رفتم
در یخچال رو باز کردم پارچ اب رو بیرون گذاشتم یه لیوان اب ریختم برای خودم لیوانمو سرکشیدم و گذاشتم رو اپن تا خواستم برگردم دستای یه مرد روی شونم قرار گرفت
romangram.com | @romangram_com