#عشق_به_شرط_ترس_پارت_74
مهستی با تاپ وشلوارک صورتی بود یه دفعه به قدری عصبانی شدم که حد نداشت
به سمت اتاقش رفتم و بدون اجازه در رو باز کردم و وارد شدم
چشمام کل اتاق رو دنبال مهستی گشت تا دیدمش یه گوشه اتاق وایساده بود و چسبیده بود به دیوار روبه روش وایسادم
از بین دندون های کلید شدم غریدم داشتی چه غلطی می کردی با این سر و وضع
چشماش خیره به چشمام بود رنگش پریده بود ولی با تمام شهامت که ازش سراغ داشتم گفت
به توچه؟
با کل این جمله خشمم فوران کرد بازو هاش رو گرفتم تو دستم و شمرده شمرده گفتم :چی گفتی جرات داری باز تکرار کن
{مهستی}
فشار دستاش روی بازوهام به قدری زیاد بود که که اشکم داشت در می اومد می خواستم جلوش حاضر جوابی کنم ولی از هرکول می ترسیدم
چشماش در حال ذوب کردنم بود چرا روم حساسیت نشون میده چشماشو بست و سرش و اورد نزدیک گردنم اروم بو کشید و در نهایت اروم کنار
گوشم زمزمه کرد: دفعه اخرت باشه گنجشک کوچولو دفعه بعد نمی بخشمت و بوسه ای روی گردنم زد و رهام کرد و رفت
قلبم تند تند میزد حس میکردم دیگه نمی تونم نفس بکشم
دستم و روی جای بوسش گذاشتم چشمام و بستم و لذت یس نهایت زیبایی بدنم و در بر گرفت
داغ شدم التهاب تمام تنم و در بر گرفته بود
خدای من آخر این بازی به کجا خاتمه پیدا میکنه
جلوی اینه وایسادم نگاهی به لباسام انداختم این بار هم داغ شدم نه از سر لذت بلکه از خجالت
اصلا چرا اینقدر عصبانی شد
romangram.com | @romangram_com