#عشق_به_شرط_ترس_پارت_7


ـ تــــــــــــــو احراجی گمشو بیرون

دختره از ترس زبونش بند اومده بود با فریادی که دویاری زدم دو پا داشت دو پای دیگه هم قرض گرفت و فرار و بر قرار ترجیح داد اه لعنتی بعد از دوسال حالا اون خونه اجاره رفت حالا که دیگه قصد اجاره دادن اون خونه رو نداشتم با صدای حمیدی بنگاه دار به خودم اومدم و تازه فهمیدم تلفن و قطع نکردم به سمتش رفتم گوشی رو برداشتم

ـ حمیدی اون خونه رو برای چقدر اجاره کردن ؟

ـ حالتون خوبه آقا ؟

ـ با تو هستم جواب منو بده این فوضولی ها به تو نیومده

ـ ب ... برای دو سال آقا

ـ چـــــــــــــی ؟ دوسال؟ چه خبره لعنت به ...

نفس عمیقی کشیدم سعی کردم به خودم مسلط باشم دوست داشتم اینقدر داد بکشم که خالی بشم بدون هیچ حرف دیگه ای گوشی رو قطع کردم پیپم و روشن کردم و کام عمیقی ازش گرفتم پشت سر هم کام از پیپ می گرفتم و با شدت بیرون می فرستادم .

مهستی
همه رو برق میگیره من و کبریت سوخته!!اخه ادم خونه جدیدم که میخواد بره باید با اتوبوس بره.با خستگی از اتوبوس پیاده شدم و نگاهی به کاغذ توی دستم که ادرس روش نوشته شده بود انداختم.خیابون روبه رومو باید تا ته میرفتم بعدم یه کوچه و سومین ویلا.چه راحت!!
شروع به راه رفتن توی خیابون کردم.خیابون قشنگی بود تو پیاده رو همش درخت کار شده بود و همه ی خونه های ویلایی و با نماهای فوق العاده زیبا بودن.بوی تازگی درختا تمام کوچه رو گرفته بود.نفس عمیقی کشیدم که هوای تازه وارد شش هام بشه.اینقدر از بودن تو اون خیابون لذت بردم که دلم نمیخواست بیام بیرون هم منظرش قشنگ بود هم ساکت و اروم بود.تنها صدایی که به گوش میرسید صدای باد بود.
روبه روی کوچه 12 ایستادم.نه بابا !!اینجا از خیابونه هم قشنگ تره.هیجان داشتم سریع تر خونه خودمونو ببینم پس قدم هامو تند تر برداشتن و روبه روی خونه ی سوم ایستادم.
نمای سنگی که به قهوه ای سوخته میخورد .اخمام رفت تو هم.پنجره های اتاقا نرده کشی شده بود دقیقه مثل زندان ها.اه چرا اینطوریه.خوشم نیومد اصلا.کنار در بزرگ خونه رو نگاه کردم پس کو زنگش؟؟؟عجبا.گوشیمو از تو کیفم در اوردم و شماره مامان و گرفتم.همین که شماره گرفته شد در با صدای تیکی باز شد.چه اماده بودن.نگاهی به دور اطراف انداختم.ته کوچه یه مرد و یه زن که هر دو لباس سیاه پوشیده بودن داشتن اروم اروم به این سمت قدم بر میداشتن.نمیدونم چرا با دیدنشون ترسیدم سریع پریدم تو خونه درو محکم بستم.ولی بعد از چند ثانیه به خودم اومدم.الکی ترسیدما بنده خداها شاید کسیشون مرده که سیاه پوشیدن.
سرمو تکون دادم تا از فکر بیام بیرون و با دیدن منظره ی روبه روم نیشم تا اولین تار موهام باز شد.مثه فضای پارک بود همه جا خیلی زیبا بود و چمن داشت و یه راه باریک تا خونه میرفت که کناره هاش چراغ های پایه بلندی رو نصب کرده بودن این مسیرم که من از همین اول عاشقش شدم همش پر از سنگ ریزه بود.حیاط خونه فوق العاده زیبا بود.یه تاب دو نفره ی خیلی شیکم گوشه حیاط بود .پامو توی مسیری باریکی که تا خونه امتداد داشت گذاشتم و حس دلنشینی بهم دست داد اما ناگهان چراغای راه برای چند بار خاموش و روشن شد.
سر جام ایستادم و تا روشن شدن کاملشون صبر کردم اما انگار اتصالی پیدا کرده بودن .چون یه هو خاموش شدن و دیگه روشن نشدن.به دور و اطرافم نگاه کردم همه جا تاریک شده بود و تنها روشنی که به چشم میخورد چراغ طبقه ی دوم بود.تمام حس دلنشینی که برام ایجاد شده بود ناگهان جاشو به ترسی داد که باعث شد قلبم دیوانه وار تو سینه ام شروع به کوبیدن کنه.
با ترس و لرزش دستام گوشیمو از تو کیفم در اوردم و روشنش کردم و نورشو به سمت مسیر انداختم اما با چیزی که دیدم چشمام دوتا شده بود.سرجام میخکوب شده بودم.
ساعت 3 ظهر بود!!!ولی هوا تاریک تاریک بود.
دیگه واقعا داشتم دیوونه میشدم.با تمام قدرتی که داشتم شروع به دویدن کردم و تا به در خونه رسیدم تنها چیزی که فکرمو مشغول کرده بود تنها این سوال بود
چرا هوا تاریک شد؟؟؟؟؟


romangram.com | @romangram_com