#عشق_به_شرط_ترس_پارت_64



شب هنگام شام

همه دور میز دوازده نفره جمع شدیم و مشغول شام خوردن هستیم ناهار که وقت نکردم بخورم چون خسروی زنگ زد مشغول صحبت با اون شدم بعدم رفتم تا زمین و ببینم فردا شب هم یه قرار ملاقت دیگه با خسروی دارم

سهیل ـ میگم بیاین بریم دریا هووم نظرتون چیه؟

مهستی ـ آخجون آره بریم خیلی دوست دارم بیام

درصدد مخالفت بودم اما با این حرف مهستی ساکت موندم نگاه خیرم و ازش گرفتم

ـ منم موافقم قبل از کار بهتره یه خورده تفریح هم داشته باشین

سهیل ـ پس موافقت شد بعد از شام میریم

سری تکون میدم و مشغول خوردن میشم



ساعتی بعد دریا

آروم آروم قدم می زنم من و مهستی کنار هم و در آرامش در حال قدم زدن هستیم هیچ وقت این احساس و نداشتم احساس می کنم تمام دنیا ماله منه
فکر کنم دارم وا میدم عاشق نشدیم و نشدیم اما الان توی یه موقعیت بد دارم دلم و میبازم
خدا لعنتت کنه لاله اگه تو نبودی الان میتونستم یه زندگی راحت و بدون دغدغه با مهستی داشته باشم اما الان...
الان باید هر لحظه منتظر یه اتفاق بد باشم
مجبورم سکوت کنم سکوت به خاطر اینکه یه وقت ...
آهی میکشم کاش هیچ وقت اون لاله عوضی رو نمیدیدم ای کاش و ای کاش


romangram.com | @romangram_com