#عشق_به_شرط_ترس_پارت_63

چشامو باز میبندم به گریه هام میخندم
رفیق خستگی هام باز به تو دل میبندم

مهستی

سر درد گرفتم از بس این دختره لوس حرف زد تابلو می خواد مخ ارسیما رو بزنه اما ارسیما بهش رو نمیده بعد رستوران یه خورده که گذشت سهیل ماشینش رو داد به یکی از همکارا اومد تو ماشین ما و حاتمی رفت اونور هر چی خواستم پیاده بشم و برم عقب بشینم سهیل گفت خسته است
و می خواد بخوابه

به بیرون نگاه می کردم و انگشتام رو توی هم می پیچوندم سرم هم پایین بود حوصله ام سر رفته بود

ارسیما از گوشه چشم بهم یه نگاه گذرایی کرد و گفت

- خیلی ساکتی توام یه چیزی بگو داره خوابم می بره

- اگه خسته اید ماشین رو بدید به یکی دیگه

- نه در اون حد هم نیست

یه نگاه به ارسیما کردمو گفتم ای کاش یه کتاب شعر می اوردم

- من یه حافظ کوچیک توی داشبورد دارم برش دار

-خم شدم و در داشبورد رو باز کردم کنار چندتا سی دی یه کتاب جلد البالویی بود برش داشتم

روم رو به سمت ارسیما برگردوندم و گفتم بزارید فال بگیریم

ارسیما یه لبخند دل نشین زد و گفت من نیت می کنم از طرف من باز کنید

بعد چند دقیقه گفت باز کن

romangram.com | @romangram_com