#عشق_به_شرط_ترس_پارت_60
بدون هیچ توجه ای بهش رو میکنم به مهستی و می گم :
ـ خانم صالحی شما هم با من بیاین توی راه باید در مورد چندتا مسائل با هم صحبت کنیم
مهستی بدون هیچ حرفی به سمت ماشین من میاد ساکش رو از دستش می گیرم و توی صندوق عقب میزارم حاتمی هم ساکشو بهم میده چشمام و باز و بسته می کنم و سعی میکنم حرفی بهش نزنم ساکش و میذارم صندوق عقب و درش و میبندم
ماشین سهیل هم محسنی و خانم صباحی هستن در ماشین و باز میکنم تا بشینم که نگاهم به حاتمی می افته در جلو رو باز کرد
ـ خانم حاتمی بهتره شما عقب بشینین
اخماش و کشید تو هم و آماده ی پرخاش شد
حاتمی ـ اااا چرا آرسیما جان مهستی جون عقب بشینن بهتره ایشون حوصلتون و سر میبرن
ـ خانم حاتمی بنده پسرخاله ی جنابعالی نیستم در ضمن یادم هم نمیاد چایی با شما خورده باشم که شما بر حسب اون منو پسرخالتون بدونید رو میکنم به مهستی و ادامه میدم : خانم صالحی بیاید جلو بشینین
بعد هم خودم سوار میشم حاتمی با حرص میره عقب و در و محکم میبنده مهستی هم جلو میشینه
ـ خانم حاتمی در طویله نیست بیشتر دقت کنین دارم از اوردن شما پشیمون میشم
اخماش حسابی توی هم هست ایشی میگه و سرش و بر میگردونه اه حالم و بهم زد دختره ی لوس
ماشین و روشن میکنم و حرکت می کنم
چند ساعت بعد رستوران
بعد از چند ساعت رانندگی بالاخره قرار شد اینجا برای صبحانه وایسیم
ـ شما پیاده شین برید توی رستوران تا من ماشین و پارک کنم خودم میام
romangram.com | @romangram_com