#عشق_به_شرط_ترس_پارت_59
سوار ماشینم میشم و به سمت شرکت به راه می افتم حوصله ی روشن کردن ضبط رو ندارم
از ماشین پیاده میشم
همه بودن به جز مهستی نکنه نیاد نه بابا همین دیشب بهش زنگ زدم یاد آوری کردم
شاید .. شاید لجبازی کنه نیاد
با خودم درگیر بودم که تاکسی جلوی شرکت وایساد و مهستی ازش پیاده شد
مهستی ـ ببخشید دیر شد
محسنی ـ اشکال نداره خانم صالحی
مهستی لبخندی زد و تشکر رد
حاتمی ـ ایــــــش خدا شانس بده اگه ما بودیم ...
با سقلمه ی خانم صباحی ساکت شد
ـ خب بهتره راه بیافتیم
سهیل ـ بله دیگه دیر میشه نمیرسیم
چشم غره ای بهش می رم آقا دلش و صابون زده برای دریا
همون جور به ماشین تکیه دادم وقتی هم مهستی اومد با سر باهاش سلام کردم
محسنی ـ بفرمایید سوار شید
حاتمی با پررویی به سمت ماشین من میاد
حاتمی ـ من با ماشین جناب رئیس میام
romangram.com | @romangram_com