#عشق_به_شرط_ترس_پارت_5

_والا اون بنگاهی که ما خونه رو ازش گرفتیم میگفت محله آرومیه و کسی کاری به کسی نداره.
_وا نمیشه که اومدیم و رفتیم تو دل یه مشت معتادو قاتل.
_زبونتو گاز بگیر دختر ما تورو میبریم جایی که معتادو قاتل داره؟؟به جا این حرفا غذاتو بخور.
خلاصه با غر غای مامان ناهارو خوردیم و من دوباه به اتاقم پناه بردم.
رو تخت نشسته بودم و فجیح حوصلم سر رفته بود.تصمیم گرفتم وسایلامو جمع کنم که هم سرگرم بشم هم اگه فردا خواستیم بریم بابا اینا معطل من نباشن.
ساک بزرگی رو از بالای کمد اوردم پاینین و تمام لباسامو با حوصله تا کردم و گذاشتم تو ساک یه دست مانتو شلوار و شال هم گذاشتم رو تخت.توی یه کیف تقریبا متوسط هم لوازم ارایشی و چنتا کتاب و سی دی و خلاصه این جور چیزا روگذاشتم..کارام که تموم شد خیلی خسته شده بودم به خاطر همین تا سرم و روی بالشت گذاشتم خوابم برد.

_مهستی مهستی بلند شو.
چشمامو به ارومی باز کردم و با صدایی گرفته
_چیه مامان؟
_پاشو دارن میان وسایلا رو جمع کنن زشته خواب باشی
_وا مگه ساعت چنده؟؟
_ساعت 9 هستش نیام ببینم خوابی
باشه ای گفتم و به سختی بلند شدم.نگاهی به خودم انداختم مجبورم همون یه دست مانتو رو بپوشم.لباسامو پوشیدم و شالمو دستی کشیدم و اومدم بیرون.
توی اشپزخونه بابا مشغول صبحونه خودن بود.
_سلام به دختر سحرخیزم.
_سلام صبح بخیر.چه خبره به این زودی اسباب کشی میکنید.
_خبری نیست بابا وسایلا رو دارن میزارن تو کامیون که ببرن خونه.تا حدود ساعتای 2 یا 3 وسایلا اونجاس.
مامان_بعدشم جنابعالی کمک میکنید خونه رو تمیز میکنیم.
_خوب مگه مهری خانم نمیاد؟؟
_نه مادر مهری خانم بیچاره هفته پیش کمرشو عمل کرده نمیتونه کار کنه دکتر براش استراحت مطلق زده.
_اخ که منه بیچاره.
بابا با خنده از اشپزخونه خارج شد
_اخ توعه بیچاره نه؟؟به من کمک کردن بیچارگی داره؟؟
میدونستم اینطو حرف زدنش مصادف میشه با کار زیاد پس پریدم بغلشو لپشو ماچ کردم
_اخ که من فدای مامان مهربونم بشم که اینقدر هوای منو داره.
_برو دختر خودتو لوس نکن بدو.



romangram.com | @romangram_com