#عشق_به_شرط_ترس_پارت_4

_هیچی بابا هنوز منه بیچاره معطل اقا تشریف دارم.ولی من که دیگه دلم به این عروسی رضا نیست.همش فک میکنم بهنود منو سر کار گذاشته بحث دو سه ماهه.اصن یه هو غیبش زد وقتی قرار عروسی رو گذاشتیم.هر وقتم بهش زنگ میزنم یا ماموریته یا کار داه.
_وا مگه شرکت اینا کارمند به جز بهنود نداره که همش اینو میفرسته ماموریت.
_چه میدونم.من که دیگه برام اهمیت نداره.
_غصه نخور عزیزم ایشالله که درست میشه راستی خونه هم پیدا کدیم
_راس میگی؟؟چا زودتر نگفتی مبارکه.حالا کجا؟؟
_والا خودمم تا اسم محلشو شنیدم جا خوردم اصن تا حالا نشنیده بودم ولی بابام میگفت مثه خونه باغه.
_وای وای وای مهستی کارت در اومد.
_وا برا چی مگه چشه؟؟
_ندیدی اون فیلم رو که دختره میره توی یه خونه قدیمی جنا میبرنش دنیای خودشون بعد وقتی برمیگرده دختره دیوونه میشه.
_اوو همچین گفتی گفتم چی میخواد بگه برو بابا توهم جن کجا بود داستان میخونیا.
_از من گفتن بود من دلم نمیخواد دو ماه بعد بیام خونتون تو این شکلی باشی
بعدم ادای معلولای ذهنی رو به خودش گرفت.از جام بلند شدم.
_خدا تورو عقل بده من سالم می مونم نترس.کاری نداری ؟/
_کجا ؟؟؟حالا بودی؟؟
_نه دیگه برم مامانم سفارشات کرده.
_باشه پس مواظب خودت باش.
خداحافظی کردم و از شرکت اومدم بیرون.
اخ که چه هوای عالیه .نگاهی به خیابونا کردم.ولش کن پیاده میرم از هوای تمیز هم لذت میبرم.
توی راه یه لحظه فکرم رفت سمت حرف سارا.نکنه بریم تو اون خونه هه تمام اعتقاداتم نقش بر اب بشه.یادمه کوچیک که بودم همش واسه بچه های کوچیکتر از خودم از جن و روح و این چیزا میگفتم اونا میترسیدن و من کلی به ترسشون میخندیدم.هیچوقت این موجودات عجیب غریب رو نه درک میکردم نه باور میکردمنه که بگم باور نداشته باشم وجودشو توی دنیای خودمون نمیتونستم حس کنم یا نمیتونستم درک کنم اینجان.چون همیشه دنیای خودمونو از اونا جدا میدیدم و به نظرم الکی الکی نمیشه که یه جن پاشو بزاه توی دنیا ما.
با تمام این بی باوری هام همیشه دنبال کتابای ترسناک بودم و کلی درمورد جن و روح و هیولاهایه عجیب و غریب اطلاعات داشتم.همیشه من اولین نفری بودم که داوطلب میشدم کارای خطرناک رو انجام بدم و چقد بالای این داوطلب شدن ها دست و پام شکست!!

با خستگی ولو شدم رو تخت.اصلا حسش نبود که لباسامو عوض کنم.این هوای عالی هم گول زننده بودا چقد پاده حدود 9 کیلومتر پیاده اومدم داشتم دیگه اخراش میمردم.
_مهستی بیا دیگه سرد شد.
_باشه مامان حالا میام.
به سختی از رو تخت بلند شدم و باز هم به سختی لباسامو عوض کردم.سریع یه تاپ و شلوارک پوشیدم و از اتاق خارج شدم ابی به صورتم زدم و پشت میز نشستم
_خوب امروز چه خبر بود ؟؟
_هیچی نقشه ها رو دادم مهندس بعدم پیاده اومدم خونه.شما چه خبر؟؟
_بابا زنگ زد گفت امروز فردا دیگه وسایلمون و جمع کنیم و دیگه چون دارن اونجا رو تخلیه میکنن ماهم زودتر دیگه بریم اونجا.
_اها میگم مامان درمورد کسایی که اونجا زندگی میکنن تحقیقی چیزی نکردین؟؟

romangram.com | @romangram_com